قبرستان سیاه
دلتنگی
نگارش در تاريخ یک شنبه 30 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

شاید آن روز که برگردی

 

لکه هایی ز سیاهی

 

باقی از عمر جوانی

 

روی موهای سرم هویدا باشد

 

شاید از شعله عشقت

 

اتشی گرچه ضعیف

 

هیزمی خیس و نحیف

 

شرری اندک و خورد

 

زیر خاکستر قلبم

 

کومه ای ساخته باشد

 

شاید آن روز مرا

 

بر سر دار بلندی نگری

 

که همه پود طنابش

 

آرزوهای من است

 

و هر تارش گره ای از سر گیسوی درازت

 

به بلندای همه شبهای من است

 

شاید این جمله برایت

 

بازهم خنده ای تکراری باشد

 

به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر

 

که به مویم اثر از برف و زمستان من است

نگارش در تاريخ یک شنبه 30 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

                         

به نام کسی که زندگی بدون او هیچ معنایی ندارد

عقربه های ساعت ، زمان زندگیم را به تندی می پیماید

 من در اوج تنهایی، حضور بی کسی را در اعماق وجودم

احساس می کنم........

حس غریب بودن و احساس نیستی کردن

اطرافم پر از پیچک های مرگ است، تمام نیلوفرهای امید

زندگی ام پژمرده اند و شقایق ها قلبم پرپر شده اند

من به سان شمعی که در فراق پروانه وجودش است؛

به تدریج جان می سپارم

روزها را در کوچه پس کوچه های دفتر شعرم پرسه می زنم و

شب ها همچون شبگردان در رشته های افکارم به

دنبال مسافری می گردم که رفته است و دل نوید آمدن است

روزها مرا به دیار خاطره ها رهنمون می کند  شب های

هستی ام پر از قطره های اشکی است که برای جدایی

ریخته می شود؛ و من تمام لحظات زندگیم در انتظار

قدم های مقدس و نگاه مهربانش نشسته ام....

نگارش در تاريخ یک شنبه 30 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

نمی دانم، این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان!

همه تقصیر من است...

اینکه خود می دانم که نکردم فکری

که تامل ننمودم روزی

ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران

کودکی رفت به بازی

به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه هست بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

بایدش نالیدن!

من نپرسیدم  هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن

نتوان فارغ و دلرسته ز غم همه شادی دیدن

هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن

من نپرسیدم هیچ، هیچکس هم چیزی نگفت

نوجوانی سپری شد به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون جوان هست هنوز

بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر برد، کامرانی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این باز مرا عمری هست؟

یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند

دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند

سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروز همچنین فردایش

بعد از این باز نفهمیدم من! که به چه سان دی بگذشت

آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ها مصرف گشت

نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بیحاصلی و دمی

چه توانی که ز کف دادم مفت

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

مدت عهد شباب می توانست مرا تا به دا پیش برد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات

آن کسانی که نمی دانستند جوانی یعنی چه راهنماییم بودند

که دائم فکر خوردن باشم

فکر گشتن باشم

فکر تامین یک معاش، فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت زندگی خوردن نیست

رندگی ثروت نیست

زندگی داشتن همسر نیست

زندگی فکر خود و غافل ز جهان نیست

حال فهمیدم هدف زیستن این است رفیق:

من شدم خلق که با عزمی جزم پای بند هواها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم

شربت جرات و امید و شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

شمع راه دیگران گردم و با شعله خویش

ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش عمر بر باد و به

حسرت خاموشای ضد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم که این

سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل

نوجوانی باطل

وقت پیری غافل

به عبارتی دیگر:

کودکی در غفلت

نوجوانی در شهوت

در کهولت حسرت

 

 

نگارش در تاريخ یک شنبه 30 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

به جان چشمانت قسم

 

اینار آنچنان رفتنی ام

 

که کاسه های آب را هم قسم دهی

 

نه آن روزها بر می گرند نه من

 

چون خودت گفتی برو

 

زندگی باید کرد

 

گاه با یک دل تنگ

 

گاه با یک گل سرخ

 

گاه با سوسوی امیدی کمرنگ

 

نگارش در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

بعضی چیزها را " باید " بنویسم



نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "



برای اینکه " خفه نشم "



همین !!

                                                     


 

یه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات


میشــه یه جمله


که میكوبن تو صورتــــت


"بهم گیر نـــــــده، حوصله ندارم ".......!






 


گاهــــی هیـــچ کــــس را نــداشــتـ ـه بـــاشـــی بهتــــر است



داشتــــن بعضــــی هـــا



تنهــــاتــــرت مـــی کــنــد . . .




 

 

نگارش در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی
دل تنگم!

           دل تنگِ خیلی چیزها

                       دل تنگ این همه دل تنگی ها

                                        چیزهایی که بر من گذشت و هرگز باز نخواهد گشت!

دل تنگم

           دل تنگ نیمه شبهای دل تنگی

                           دل تنگ این همه نبودن ها

                                           دل تنگ این همه دل تنگی ها
دلتنگم

           دل تنگ عهدهایی که کسی آنها را نبست
 
 
                        دل تنگ تمام چیزهایی که میشد باشد و نیست

                                          و تمام هست هایی که نیست!
دلتنگم

         حتی آنان که دلشان برایم تنگ نخواهد شد!!

                    دل تنگ تر نیز خواهم شد

                                         می رسد روزی که بگویم:

دلم برای آن روزها ی دل تنگی تنگ شده!!


  


 

نگارش در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی
میگفتند باران که می بارد بوی خاک بلند میشود...

اما اینجا باران که میزند فقط بوی خاطره ها می آید.




خاطرات را باید سطل سطل

از چاه زندگی بیرون کشید!

خاطرات نه سر دارند و نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

می رسند...

گاهی وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

سردت می کنند،داغت می کنند

رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند

خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند!!

نگارش در تاريخ شنبه 15 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

در سینه مانده نفــــــــــــس هایم......... 

همین برای مردنــــــــم کافی است.....جای توخالــــــــــــــــــــــیست..............

دل تنـــــها....غـــــــم تو.    .یاد تو.. همین ها برای

                                    شکستــــــن بغضـــــــــم کافی است.

....و یاد توسـت ..که لحظه هایـــــــــــم را به دوش میکشد…

تک وتنها...........مانده ام و ایستاده ام...و با تمام وجود

            به خوشی های   بعد از تو   پشت کرده ام….

این غصه های لعنتی.........که دارند...تو رو از من دور میکنند.....

واین ثانیـــــــــه ها همه دست به دست هم داده اند........تا اشــــــــــک منو در بیارند

لحظـــــــه هایم...... هوای مردن گرفته اند.......

کاش این اخرین درد نوشته من باشه.. اگه بشه ..چی میشه.

.. دلتنگی اش زیاد شد....شانه هایش....توان نداشتند..اشک هایش کمک نکردند.........و سرانجام ...دق مـــــــــــرگ شد.

وباز هم دوست دارم...ودوست دارم........ و بارها دوستت دارم...........

 

نگارش در تاريخ شنبه 15 مهر 1398برچسب:, توسط تنهایی

دلم که مهمون نمیخواست کی گفت که مهمونم بشی؟

کی گفت بیای تو قلبم و مهمون ناخونده بشی؟

کی گفت منو صدا کنی با اون چشات نگاه کنی

قلبم و از جا بکنی بعدش اونو رها کنی

کی گفت یواشکی بیای تو قلب من پا بذاری

کی گفت بری و تا ابد رد پاتو جابذاری

کی گفت منو شکار کنی شکارت و رها کنی

صیدت و تنها بذاری صید دیگه شکار کنی

کوه غرور بودم کی گفت بیای و مجنونم کنی

کی گفت که تو حصار غم اسیر و زندونم کنی

کی گفت که عاشقم کنی زار و پریشونم کنی

کی گفت که از عاشق شدن منو پشیمونم کنی

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد